شماره ٣٧٠: شوکت حسن تو بلبل را زبان پيچيده است

شوکت حسن تو بلبل را زبان پيچيده است
حيرت سرو تو دست باغبان پيچيده است
در لب پيمانه پر مي نمي گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پيچيده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پيچيده است
حسن معشوق حقيقي نيست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پيچيده است
چون سرشک عاشقان منزل نمي داند که چيست
جذبه شوق که در ريگ روان پيچيده است؟
نارسايي در کمند پيچ و تاب عقل نيست
مصرع زنجير ما سوداييان پيچيده است
لاله رخساري که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان يک زبان پيچيده است
دشمن از ما چون هراسد، صيد از ما چون رمد؟
ناوک تدبير ما بيش از کمان پيچيده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پيچيده است
بي تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه اي صد داستان پيچيده است